هرگز حسد نبردم بر منصبيّ و مالي الاّ بر آنكه دارد با دلبري وصالي
رشكم از پيرهن آيد كه در آغوش تو خسبد زهرم از غاليه آيد كه بر اندام تو سايد
دوست دارم كه كست دوست ندارد جز من حيف باشد كه تو در خاطر اغيار آئي
من يكي زان نا اميدانم كه در دوران تو مي برنداميدواران رشك برحرمان من
نمي خواهم كسي جزمن تورادرانجمن بيند توآن شمعي كه بيرونت زهركاشانه ميخواهم
غيرتم بين كه برآرندة حاجات هنوز از لبم نام تو هنگام دعا نشنيده است
هرجاكه شمع جمع شدي سوختم ز رشك بهر خدا كه روي به هر انجمن مكن
ميان عاشقان رشك آيدم بر عزّت بلبل كه شاخ گل دهدجا برسرخود آشيانش را
نخواهم بگذرد سوي چمن باد از سر كويش مبادا بوي او گيرد گل و غيري كند بويش
خبر او ز كسي جستم و گفتا ديدم سوخت از رشك دلم كاش نمي پرسيدم
توانم آن كه نيازارم اندرون كسي حسود را چه كنم كو زخود به رنج تر است
رشكم ز گفتگوي تو خاموش ميكند نامت نميبرم كه دلم گوش ميكند
از رشك سوختم به رقيبان سخن مكن گرميكني براي خدا پيش من مكن
مردم ز رشك چند به بينم كه جام مي لب بر لبت گذارد و قالب تهي كند؟
اي شاد ز لطفت دل شاد دگران با من ستمت پي مراد دگران
پيش دگران از تو شكايت نكنم تا آنكه نيارمت به ياد دگران
آمد ز پي پرسش و از رشك بمردم كايا كه خير داده ز بيماريم او را؟
نقش پائي به سر كوي تو ديدم مردم كه چرا غير من آنجا دگري ميآيد