كشت مارا زندگي اي مرگ آخر، همّتي كزپس يك عمر زحمت استراحت لازم است
زندگي كردن من مردن تدريجي بود آن چه جان كند تنم عمر حسابش كردم
ما ز آغاز و ز انجام جهان بي خبريم اوّل و آخر اين كهنه كتاب افتاده است
از دير و حرم باشد شان روي به مقصود زاهد ز رهي پير خرابات ز راهي
مگر نه ما همگي زاده ابوالبشريم مگر نه ما ز يكي مادر و ز يك پدريم
خدا يكي و محبّت يكي و نوع يكي چرا طريق دوئيّت به يكدگر سپريم
يگانه خواسته ما را يگانه حيّ قدير چرا به ديده بيگانگي بهم نگريم
اندر محيط گيتي آسودگي محال است زيرا كه زندگاني آلوده با جدال است
بيا كه خانه دل باز رو به ويراني است كه زندگاني بي عيش مرگ طولاني است
آوردنم از عدم در اين راه چه بود؟ آن گاه در اين ره اين همه چاه چه بود؟
در آمدنم گريه و در رفتن آه آن گريه براي چه و اين آه چه بود
دلا از عالم كثرت گذر كن تا جهان بيني قدمدر كوي وحدت نه كه خود را در امان بيني
هوس هستي جاويد چنان خواهد كرد آن كه زين هستي ده روزه به جان آمده است
من و ملازمت آستان پير مغان كه جام ميبه كف كافر و مسلمان داد
خرد را ميبپوشد ديده را خواب گنه را عذر شويد جامه را آب
طريق مهر و وفا پيشه گيربا همه كس كه حاصلي ندهد كينه جز پشيماني
ز اقتضاي دور گردون گر پديد آمد ترا چند روزي در جهاني بر قول و فعلي دسترس
بدمگوي وبدمكن باهيچ كس درهيج حال تا نه بد گويد كست نه باشدت بيمي ز كس
چون رشته گست ميتوان بست اما گرهي در آن ميان هست
حاصل زهرچه هست به گيتي شرافت است غير از شرافت آنچه بود شر و آفت است
مائيم كه هرگز دم بي غم نزديم خورديم بسي خون دل و دم نزديم
بي شعله آه لب ز هم نگشوديم بي قطره اشك چشم بر هم نزديم
بر هر كسي كه مينگرم در شكايت است در حيرتم كه گردش گردون به كام كيست
قضا دستي است پنج انگشت دارد چو خواهد از كسی كامي برآرد
دو بر چشمش نهد آنگه دو بر گوش يكي بر لب نهد گويد كه خاموش
در آن ديار كه در چشم خلق خوار شوي سبك سفر كن از آنجا برو به جاي دگر
گنجي و كتابي و حريفي دوسه همدم بايد كه عـــدد بيشتر از چـــــار نباشد
رودي و سرودي و شـــرابي و كبابـــي شرط است كه ساقي به جز از يارنباشد
اين دولت اگر دست دهد ابن يمين را با هيج كسش در دو جهان كار نباشد
پا تهي رفتن به است از كفش تنگ رنج غربت به كه اندر خانه جنگ
زندگي بار گراني است كشيدن تا لب گور اي فلك زحمت اين بار گران ما را بس
اندرين درياي طوفاني كه نامش زندگي است آنچه را ساحل همي پنداشتم غرقاب بود
آرزوئي، حسرتي، خوابي، خيالي، قصّه اي يك چنين چيزي به نام زندگاني داشتم
زندگاني گركسي بيعشق خواهدمن نخواهم راستي بيعشق زندان است برمن زندگاني