رنجيده ام ز خويت امّا ز مهر رويت مشكل روم ز كويت اين بار و بار ديگر
مرغ دلگيرم و كنج قفسي ميخواهم كه غريبانه سر خويش كشم در پر خويش
بي خود از ظلم مكن شكوه كه عالم امروز ملك بيدادگران است و در آن دادي نيست
دامنش را ز پي شكوه گرفتم روزي كه زبان از سخن و نطق ز تقرير افتاد
جايت كنون نباشد جز در كنار اغيار ياد آن زمان كه بي ما جاني نمي نشستي
انگشت مزن بر لب كم حوصلة من بگذار كه سر بسته بماند گلة من
خدا به شكوه زبان من آشنا نكند من و شكايت از آن بي وفا خدا نكند
نه دل مفتون دلبندي،نه جان مدهوش دلخواهي نه برمژگان من اشكي،نه بر لبهاي من آهي
نه جان بي نصيبم را پيامي از دل آرامي نه شام بي فروغم را، نشاني از سحرگاهي
نيابدمحفلم گرمي،نه ازشمعي نه ازجمعي ندارد خاطرم الفت ، نه با مهري نه با ماهي
به ديدار اجل باشد، اگر شادي كنم روزي به بخت واژگون باشد، اگر خندان شوم گاهي
كيم من؟ آرزو گم كرده اي تنها و سرگردان نه آرامي،نه اميدي، نه همدردي، نه همراهي
گهي افتان و خيزان،چون غباري در بياباني گهي خاموش وحيران،چوننگاهي برنظرگاهي
رهي،تا چند سوزم در دل شبها چو كوكبها به اقبال شرر نــــازم كه دارد عمر كــــوتاهي