ما زهر روشندلي يك رشته فن آموختيم عقل ازمجنون وعشق ازكوهكن آموختيم
به غير سينه دربا دلان نگنجد عشق براي بحر ، خدا آفريد طوفان را
عشق هرچندكه درپرده بودمشهور است حسن هرچندكه درپرده بودمستوراست
عشق آمد و صبر از دل ديوانه برون رفت صدشكركه بيگانه ازاين خانه برون رفت
عشق داريـــــم و سينـــــة ســـوزاني دردي داريــــم و ديدة گـــرياني
عشقي و چه عشق، عشق عالم سوزي دردي و چه درد؟ درد بي درماني
عشق در دنيا نبودي اگر نبودي روي زيبا ورنه گل بودي نخواندي بلبلي برشاخساري
در معركة عشـــــق ستيز دگر است فتح دگر آنجا و گريز دگر است
فرياد و فغان و گریه و ناله و آه اينها هوس است وعشق چيز دگراست
ازعشق من به هرسودرشهرگفتگوئي است من عاشق تو هستم،اين گفت و گون دارد
گر بداند لذّت جان باختن در راه عشق هيچ عاقل زنده نگذارد به عالم خويش را
گر عــــاشق صـــادقي ز كشتن مهراس مــــردار بود هر آنكه او را نكشد
خاك اگر گردم و گردم همه بر باد رود حاش للّه كه مرا عشق تو از ياد رود
اي شمع مسوزان تو ز پروانه پر و بال در عشق از او چند قدم پيشترم من
تا شوم حلقه به گوش در ميخانه عشق هر دم آيد غمي از نو به مبارك بادم
کمان کشیده به قتل من آن کمان ابرو زهی سعادت اگر تیر او خطا نکند
اندیشه نمودم که کشم ابروی آن شوخ اندیشه چو کج بود کمان وار کشیدم
برون آی از دلم تــــرسم بســــــوزی از این آتش که در جـــان دارم از تــــو