بنشين بر لب جوي و گذر عمر ببين كاين اشارت ز جهان گذران ما را بس
گذشت عمرو توگوئي خيال و خوابي بود گذشته حسرت و آينده چون سرابي بود
عمر آن بود كه در صحبت دلدار گذشت حيف وصدحيف كه آن دولت بيدارگذشت
بجو متاع محبّت كه گر تمامت عمر بدين متاع تجارت كني زيان نكني
يك روز در آغوش تو آرام گرفتم يك عمر قرار از دل ناكام گرفتم
باز هم مهر تو مي پرورم اندر دل تنگ گر چه عمري به تو دل بستم و يارم نشدي
بي محبّت مگذران عمر عزيز خويش را در بهاران عندليب و در خزان پروانه باش
من پير سال و ماه نيم،يار بي وفا است بر من چو عمر ميگذرد، پيراز آن شدم
بي حاصلم از عمر گرانمايه «فروغي» گر جان نرود در پي جانانهام امشب
در شتاب عمر، فرداها همه ديروز شد نارسيده نو بهاران فصل تابستان گذشت
آگه نيم كه عمر گرامي چسان گذشت خوابم ربوده بود كه اين كاروان گذشت
از رفتن جانان زبرم رفتن جان به عمري كه به تلخي گذرد مردن از آن به
به احتياط ز دست خضر پياله بگير مباد آب حياتت دهد به جاي شراب
عمرطي گشت وميسّرنشدآخركه توروزي به كنارم بنشيني غم دل را بنشاني
روزهاي شادي وغم درشمارعمرمااست گر درون كاخ عزّت يا كه در زندان گذشت