همجو فرهادم به تلخي دور عمر آمد به سر وعدههائي كان لب شيرين به ما ميداد كو؟
گفتي كه رفته رفته چو عمر آيمت به سر عمرم ز دير آمدنت رفته رفته رفت
مخور چون صبح كوته بين فريب عشرت دنيا كه عمر خندة شادي بجز يك دم نمي باشد
عمر عزيز خود منما صرف ناكسان حيف از طلا كه خرج مطلّا كند كسي
به اميدي،كه بازآئي به راهت عمرسركردم غبار رهگذارت توتياي چشم تر كردم
اين است به يادم كه دراين عمرسبك سير چيزي كه از آن ياد توان كرد نديديم
عمر در انديشه ها بر بـــــــــاد رفت گشت فردا ها همه ديروز ها
خوش است عمر،دريغا كه جاوداني نيست پس اعتماد بر اين پنج روز فاني نيست
به چشم خود گذر عمر خويش ميبينم نشسته ام لب جوئي و آب ميگذرد
چه الفتي است ميان من و سر زلفش كه عمر من همه در پيچ و تاب ميگذرد
آوخ اين عمر فسونكار به جزحسرت نيست كس ندانست در اينجا به چه كار آمده بود
به آب و خاك جهان دل منه كه خانه عمر بسان خرمن آتش گرفته بر باد است
عمرمادايم به تشويش وتباهي ها گذشت گه چماق قاضي و گه چكمه قزّاق بود
خزان، صحيفة پايان دفتر عمر است به اين صحيفه رسيده است دفتر ما نيز
به ياد عمر تبه كرده اشك ميريزم چه حسرتي است كه يك دم نمي توان آسود