هركسي ازغم پناه خودبه جائي ميبرد من چو غم بينم روم شادي كنان درکوي تو
چرا خورم غم دنيا به اين دو روز اقامت چو باز گشت به اين منزل خراب ندارم
هركه آمددر غم آباد جهان چون گردباد روزگاريخاك خورد آخربهخودپيجيد و رفت
اين لطافت كه تو داري همه دلها بفريبد وين بشاشت كه تو داري همه غمهابزدايد
اين تطاول كه كشيد از غم هجران بلبل تا سرا پرده گل نعره زنان خواهد شد
بــــرخيز و مخــور غــــم جهـــان گذران بنشين و دمي به شادماني گذران
در طبع جهــــان اگــــــر وفـــائي بودي نوبت به تو خود نيامدي از دگران
زدوديده خون فشانم زغمت شب جدائي چه كنم؟ كه هست اينها گل باغ آشنائي
خوش آنكه از دوجهان گوشة غمي دارد هميشه سر به گريبان ماتمي دارد
تومرد صحبت دل نیستی چه می دانی که سر به جیب کشیدن چه عالمی دارد
به من بسيارميماندنميدانم كه صنع حق مرا از خاك غم يا خاك غم را آفريد از من
عاشق نشدي محنت هجران نكشيدي كس پيش تو غمنامة هجران چه گشايد؟
نهاده اند ز روز نخست بر دل من غمي كه تا دم مردن نمي رود ز تنم
آرزو دارم كه يك روز آورم بي غم بسر اي فلك امروز محنتهاي فردا ميكشم
توكمانكشيدهودركمينكهزنيبه تيرمومنغمين همه غمم بود از همين كه خدا نكرده خطا كني