
از غنچه لعلش هوس بوسه نمودم خنديد و به من گفت زياد از دهن تست
نيست شبنم اينكه ببيني درچمن كزاشتياق پيش لبهايت دهان غنچه آب افتاده است
يك بار حرف روي توام بر زبان گذشت چون غنچه ميدمد ز لبم بوي جان هنوز
تا كس نيابد از دل پر خونم آگهي مانند غنچه سر به گريبان نشسته ام
شرح اين خون جگر از دهن غنچه شنو كه به باغ آمد و يك خنده خونين زد و رفت
يك عمر همچو غنچه در اين بوستان سرا خون خورده ايم تا گره دل گشاده ايم
ز غنچه دهنت بوسه اي به خواب گرفتم نمردم و ز گل آرزو گلاب گرفتم
پايمال باغبانم در بهار زندگي غنچه پژمرده ام كز شاخسار افتاده ام
با چنين لعل لبان پيش درخت گل سوري گر بخندي تو دل از غنچه خنديده ربائي
چون غنچه اهل دل همه درخون نشسته اند نظّاره كن كه تنگدلان چون نشسته اند
منم آن غنچة پژمرده كه از باد خزان خنده بر لب گره و سر به گريبان رفتم
مي كنم از سينه بيرون اين دل افسرده را نيست اميد شكفتن غنچة پژمرده را
هر غنچه كه بر شاخة پر برگ نشيند سنجاق عروسي است به گيسوي بهاران
بر در دلها چه ميگردي براي حبّهاي دست كن درجيب خودچونغنچة گلزر برآر
در دهان غنچه از لعل تو آب حسرت است اينكه پندارند مردم قطره شبنم در او
بيگانة خويشم ، آشنا ميخواهم تحريك نسيمي از صبا ميخواهم
چون غنچه مهیّاي شگفتن شدهام در پهلوي عندليب جا ميخواهم
باغبان غنچه نچيدم ز من آزرده مشو پارههاي جگر است اينكه به دامان دارم
تو غنچة سحر و من چراغ صبحدم تو خنده بر لب و من جان در آستين دارم