
داني چگونه باشد از دوستان جدائي چون ديده اي كه ماندخالي ز روشنائي
سهل است عاشقان را ازجان خود بريدن ليكن ز روي جانان مشكل بود جدائي
در دوستي نبايد هرگز خلل زدوري گر در ميان ياران مهري بود خدائي
واي بر من ، نداد گريه مجال كه زنم بوسه اي به رخسارت
چه بگويم ، فشار غم نگذاشت كه بگويم : خــــــدا نگهدارت
شب ازفراقت درفغان روز ازغمت در زاريم دارم عجب روز وشبي آنخواب واين بيداريم
فراقت به جانم چو آرد شبيخون شبي آبم از ديده آيد شبي خون
مي رود ازفراق توخون دل ازدوديده ام دجلهبهدجله يم بهيم چشمهبهچشمه جو به جو
او سفر كرد و كس نمي داند من در اين خاكدان چرا ماندم
آتشي بعد كــــاروان ماند من همان آتشم كه جـــا ماندم
شب فراق تو بهر تسلّي ام گردون چراغ ماه به دست از پي سحر ميگشت
فراق صبر و سكون خواهد ويقين دارم كه من نه طاقت آن و نه تاب اين دارم
فراق دست برآورد و صبر پاي كشيد بيا ببين كه چهها بي تو دست داد مرا
حديث روز قيامت كه گفت واعظ شهر كنايتي است كه از روزگار هجران گفت
نيم به،هجر تو تنها دو همنشين دارم دل شكسته يكي ، جان بي قرار يكي