چه خوشاست حال مرغي كه قفس نديده باشد چه نكوتر آنكه مرغي ز قفس پريده باشد
سخت دلتنگ شدم خانة صيّاد خراب كاش روي قفسم جانب صحرا ميكرد
بلبلي دي درقفس ميمرد و ميناليد زار كاي دريغ ايّام عمرم در گرفتاري گذشت
من آن مرغ پريشانم كه دركنج قفس ازدل هزاران نالة شبگير دور از هاي و هو دارم
دلم از سينه به تنگ است خدايا برهان هر كجا در قفسي مرغ گرفتاري هست
اين جهان گذران جز قفسي نيست مرا تا اسير قفسم همنفسي نيست مرا
ماكه دركنج قفس باحسرت گل ساختيم گر خزاني آمد آمد گر بهاري رفت رفت
اگر به بــــاغ بود منــزلم و گــــر به قفس هميشه موسم گل وقت شيون است مرا
جان را به آب و دانـه دنيـــا چه پــــروري كاين مرغ آخر از قفس تن پريدني است
دل جدا ديده جدا سوي تو پـرواز كند گرچه من در قفسم بال و پرم بسيار است
نميگويم كه از كنج قفس آزاد كن ما را به هر جا طايري آزاد بيني ياد كن ما را
از تنگي قفس نتوان ناله بر كشيد هر ناله ام گره شد و راه نفس گرفت