گفتم مگر به گريه دلش مهـــربان كنم در سنگ خاره قطره باران اثر نكرد
گريه آبي به رخ سوختگان بـــاز آورد ناله فريادرس عاشق مسكين آمد
اي آمده گــــريان تو و خندان همه كس وز آمدن تو گشته شادان همه كس
امروز چنان باش كه فردا چو روي خندان تو برون روي و گريان همه كس
مي سوزم و به گريه شبي روز ميكنم چون شمع، گريه هاي گلو سوز ميكنم
همه روي زمين را در غمت از گريه تر كردم غنيمت بودپيش ازگريه هرخاكي به سركردم
ز دست گريه كتابت نمي توانم كرد كه مينويسم و در حال مي شود مغسول
رفتی ز پيش ديده و گريان نشسته ام زلفت ز دست داده پريشان نشستهام
صائب امشب نوبت افسانة مژگان او است چشم اگر داري به فكر گرية مستانه باش
خرم آن روز كه با ديده گريان بروم تا زنم آب ، در ميكده يك بار دگر
اگر چه گريه ما را نديدة هرگز شبي به خلوت من از پي نظاره بيا
گريه با ناله بدل كردم و آشفته ترم عشق در آتشم افكنده كه آبم بزد
اي گل شكفته شو كه به ياد تو كرده ايم آن گريه ها كه ابر بهاري نكرده است
به گاه وصل، ز شادي به گريه رو كردم كه عندليب من از لذّت ترانه گريست
تنها به ديدة نتوان داد گريه داد بايد چو ابر از همه اعضا گريستن
گر كام دل به گريه ميسّر شود ز دوست صد سال ميتوان به تمنّا گريستن
خوش لذّتي است با دل شيدا گريستن در گوشه اي نشستن و تنها گريستن
به دنبــال محمل چنــــان زار گــــريم كه از گريه ام ناقه در گل نشيند
با گريه مگـــر آتش دل را بنشانيم ما را كه نصيب از تو به جز چشم تري نيست
بي تو چو شمع كردهام گريه و خنده كار خود خنده به عهد مست تو گريه به روزگار خود
درپردهسوزم،همچوگلدرسينهجوشم همچومل من شمع رسوا نيستم، تا گريه در محفل كنم