صد شربت شيرين ز لبت خسته دلان را نزديك لب آرند و چشيدن نگذارند
لب بـــــــــــــر لب من نهاد و ميگفت جانت چو به لب رسيـد خامــــــوش
در مقام حرف مهر خاموشي بر لب زدن تيغ را زير سپر درجنگ پنهان كردن است
مي توان خواند زپشت لب او بي گفتار سخني چند كه در زير لبش پنهان است
صدجان بهاي بوسه طلب ميكني زخلق ديگركسي مگر لب خندان نداشته است
آمدزدرم خنده به لب،بوسه طلب مست در دامن پندار مـــن ميزده بنشست
غيرتم بين كه برآرندة حاجات هنـوز از لبم نام تـــو هنگام دعا نشنيده است
بگشاي لب كه هرچه توگوئي چنان كنم حكم تــــرا به سمع رضا ميتوان شنيد
اشكش به گونه بود كه آورد سوي من بار دگــــــر لبان خود از بوسه پيش
ليكن نداد بر لب من بوسه ز انكه يافت در ديدگان خسته من گور عشق خويش
هرستم ازچشمش آيدعذرميخواهدلبش تلخي با دام را شكّر تلافي ميكند
ز حرف شكوه لبم بود تيغ زهر آلود به يك تبسّم ورزيده شرمسارم كرد
مي كني رحم به دلسوختگان اي لب يار گر بداني كه چه مقدار مكيدن داري
بوسه هرچندكه دركيش محبّت كفراست كيست لب هاي ترا بيند و طامع نشود
ازلب شكّرين اوبوسه به جان خريده ام زآنكه حلاوتي بود جنس گران خريده را
لب پيمانه اگر بر لب جانانه نبود بوسه گاه لب رندان لب پيمانه نبود
جان به لب آمدولب برلب جانان نرسيد دل به جان آمد و او بر سر ناز است هنوز
دارد لب من تشنگي بوسة بسيار چون مزرعة خشك كه دارد غم باران