بسيار سفر بايد تا پخته شود خامي صوفي نشود صافي تادرنكشدجامي
اگر شهدت به جام زندگي هست بنوش و تشنه كامان را بنوشان
ساقيـــــا بــــر خيـــز و در ده جام را خـاك بـــــر سر كن غم ايـــّـام را
در بوستان حريفان مانند لاله و گل هر يك گرفته جامي بر ياد روي ياري
بيخود از شعشعة پرتو ذاتم كردند باده از جام تجلّي صفاتم دادند
شبهابه بزم من بيابشنوطنين جام را درخلوت من بازجو آسايش و آرام را
جام جهان زخون دل عاشقان پر است حرمت نگاهدار اگر نوش ميكني
چگونه ماه فلك دانمت كه ماه فلك به دست، جام نگيرد به بزم،جا نكند
درديده روي ساقي ودردست جام مي باري بگو كه گوش به عاقل چراكنيم؟
لب تر نكردم از ميجان پرور نشاط تادور جام وگردش رطل گران گذشت
زان رو، ستانم جام را آن ماية آرام را تا خويشتن رالحظهاي ازخويشتن غافل كنم
به من گذار كه لب برلبش نهم اي جام تو قدر بوسة آن نوش لب چه ميداني؟
طرف باغ ولب جوي ولب جام است اينجا ساقيا خيزكه پرهيز،حرام است اينجا
خود ز خود ساغرستانم خود به خودساقي شوم ازكف نوشين لبي هرگزنگيرم جام خويش
توآنجاميكهميرقصيبهدستمستميخواري من آن شمعم كه ميگريم سربالين بيماري