بر لبم كس خندهاي هـرگز نديد الاّ مگر در ميــان گـــريه بر احوال خود خنديدهام
لبش به خنده و چشمش به غمزه ميگويد كه خـــون هر كه بريزيم خونبها اينجاست
هيچ كس جانانمي سوزدچراغش تابه صبح پر مخند اي صبح صادق بر شب تار كسي
نيستاينغنچة خندان كه شكسته است به باغ دل خونين جگران است پريشان از تو
مي روي خرّم و خندان و نگه مينكني كه نگه ميكند از هر طرفت غمخواري
خنده ها بر لب من بود و كس آگاه نشد زين همه درد خموشانه كه بر جان من است
دانم دگر كه در پي آن خنده هاي مهر گر هست جز سپيدي دندان كينه نيست
تا روزگار و تجربه آيد به سر ، دريغ عفريت مرگ خنده زند روزگار نيست
نه همين ميرمد آن نوگل خندان از من مي كشد خار در اين باديه دامان از من
بي توازگلشن چه حاصل خاطرافسرده را خندة گل درد سر ميآورد آزرده را
چونز لعلت خنده خيزد ديدة من اشك ريزد كاين گهر باشد نثاري پيش لعل نوشخندت
خنده بدمستي است درايّام ماهشيارباش محتسب بو ميكند اين جا دهــان پسته را
جانم به لب رسيد و لبم بر لبش نخـورد بــــر روي مــــن ز مهـــر تبسّم نمي كند
دهانغنچهخوش باشدسحرگهچون شود خندان ولــي ذوق دگر دارد لبت هنگام خنديدن
خنده كن خنده چو سوري ز طرب با دلبر مست شومست،چو نرگس به چمن بادلدار