آفاق را گرديده ام مهر بتان ورزيده ام خوبان فراوان ديده ام امّا تو چيز ديگري
امشب تورا به خوبي نسبت به ماه كردم تو خوبتر ز ماهي من اشتباه كردم
در وفاي عشق تومشهورخوبانم چوشمع شب نشين كوي سربازان ورندانم چوشمع
هر خوبيي كه از همه خوبان شنيده ام امروز در شمايل خوب تو ديده ام
هر دم ز جور خوبان در حيرتم كه ايزد آن را كه داده حسني مهري چرا ندادة؟
تواي زيباصنم عاشق فزون داري اگرخواهي ولي ازخيل خوبان من تورادارم توراخواهم
بار ده بار دگر اي شه خوبان كه بترسم تا قيامت به غم و حسرت ديدار بمانم
چون اشك اگر به دامن خوبان نشستهايم بــــرما حسد مبــر كه ز چشم اوفتادهايم
بي ناله سوختيم در اين بزم همچـو شمع وين شعر قطرهاي است كه برجا نهادهايم
قسم به عشق كه ازفيض پاك داماني است كه خلوت همه خوبان كنارآيينه است
چهره را از عشق خوبان ارغواني كرده ام شوخ چشمي بين كه درپيري جواني كرده ام
ديدي از دورم و دانسته تغافل كردي خـــوب كردي كه تـو را خوب تماشا كردم
اي كه گفتي مرو اندر پي خوبان زمانه ما كجــــائيم در اين بحـــر تفكّر تو كجايي
خوبان كه ز جام عشق مستند همه هر عهد كه بستند شكستند همه
با عاشق خويش آّشنائي نكنند بيگانه و بيگانه پرستند همه
تو از قبيله خوبان سست پيماني من از جماعت عشّاق سخت پيوندم
اي خردمندكه گفتي نكنم چشم به خوبان به چه كارآيدت آن دل كه به خوبان نسپاري؟
هيچ ازاين خوبان گندمگون نصيب مانشد ما سيه بختان مگرفرزند آدم نيستيم؟
خوبان كه بلاي عقل و دينند همه با اهل وفا بر سر كينند همه
با ما نه چنانند كه مي بايد بود امّا چه توان كرد ؟ چنينند همه
شد قرار اين كه دگر در پي خوبان نرويم آخر اي دل چه شدآن عهد وقرار من وتو؟
اي پادشه خوبان داد از غم تنهايي دل بي تو به جان آمد وقت است كه بازآيي
به هر كجا كه رسيدم ز خوبي تو شنيدم چو روي خوب تو ديدم هنوز بهتر از آني
خوبا بنا نبود كه با ما بدي كني خوبا غريبه گيري و ترك خودي كني
خوبي همين كرشمه و ناز وخرام نيست بسيار شيوه هست بتان راكه نام نيست
ديده از ديدن خوبان جهان بر بندد هر كه بر روي تو يك لحظه نظر بگشايد
مهر خوبان دل و دين از همه بي پروا برد رخ شطرنج نبرد آنچه رخ زيبا برد
كس زبان چشم خوبان رانميداندچو من روزگاري اين غزالان را شباني كردهام
خوبي ازاندازه بيرون ميبري انصاف نيست دشمن جان بودن وشيرين ترازجان زيستن
اي جمع دلربایي و خوبي و دلبري كو را ميان گرفته و گردش نشستهاي