غرض ز مسجد و ميخانه ام وصال شماست جـــز ايــن خيال ندارم خدا گواه من است
در خيال آرزوي وصــــل ، فــالي مـيزدم ناگه از مجلس خرامان و غزل خوان آمدي
كي ميرسد خيــــال طبيبــــان به درد من دردم بدان رسيد كه نتـــــوان خيـــال كرد
با خيال يار در يك پيرهــن خـــــوابيده ام بـــر ندارد سر ز بالين هر كه بيـــدارم كند
با خيال خشك تا كي سر به يك بالين نهم دست در آغوش با تصويركردن مشكل است
ز بزم دوش نه او را خيال رفتــــن بــــــود بهانه جوئي او بهر رفتن من بود
هر كس كه با خيال تو يك دم به سر برد بوي بهشت از نفسش ميتوان شنيد
خيال روي كسي در سر است هر كس را مرا خيال كسي كز خيال بيرون است
مجال خواب نمي باشدم ز دست خيال در سراي نشايد بر آشنايان بست
صائب بس است چند كني فكر آن دهان نتوان تمام عمر خيال محال كرد
خيال بود و بر او بوسه ميزدم به خيال چو گل كه بوسه زند ماهتاب بر چمنش
نقش شيرين رودازسنگ ولي ممكن نيست كه خيال رخش از خاطر فرهاد رود
گفتي بگو كه درچه خيالي وحال چيست ؟ ما را خيال تو است تورا در خيال چيست ؟
زهي ربوده خيال تو خوابم از ديده گشوده آتش مهر تو آبم از ديده
باز امشب از خيال تو غوغا است در دلم آشوب عشق آن قد و بالاست در دلم
باز گرداندم عنان عمر با خيل خيال خاطرات كودكي آمد به استقبال من
زندگي خوشتر بود در پردة وهم و خيال صبح روشن را صفاي سايه مهتاب نيست
به گوش ميشنوم هر شب از هجوم خيال صداي گرم ترا در سكوت خانه هنوز
دنيا همه سر به سر خيال است خيال هر نوع خيال ميكني مي گذرد
صفائي بود ديشب با خيالت خلوت ما را ولي من باز پنهاني تو را هم آرزو كردم
گاهي شنيدهام كه ز من ياد ميكني آيا منم كه ميگذرم در خيال تو
هر سو كه رفته ام به هواي تو رفته ام هر جا كه بوده ام به خيال تو بوده ام
هر چند رفته اي و دل از ما گسسته اي همواره پيش چشم خيالم نشستهاي
ميخواند و سايههاي گريزندة خيال ميتافت در فروغ نگاهش به روشني
تا خيال گريه كردم يار رفت اين غزال از بوي خون رم ميكند
مست خيال را به وصال احتياج نيست بوي گلم ز صحبت گل بينياز كرد
ذوق وصال ميگزد از دور پشت دست گرم است بس كه صحبت من با خيال تو
باخيالدوست صحبتداشتن خوش نعمتي است ميبرم غيرت برآن عاشق كه تنهاميشود
با خيال تو كه شب سر بنهم بر خارا بستر خويش به خواب از پرقو ميبينم
بجز خيال تو شبهاي هجر يار ندارم من و خيال تو با هجر و وصل كار ندارم
خيال را بفرست ار تو خود نميآئي كه با خيال تو صد گونه ماجرا دارم
يك شب خيال چشم تو ديديم ما به خواب زان شب دگـــر به چشم نديديم خواب را
با خيال او قناعت ميكنم من كيستم تا وصـــالـش در دل اميـــــداوارم بگذرد
چنان به فكر تو در خويشتن فرو رفتم كه خشك شد چو سبو دست زير سر ما را
تا سحر دوشم خيال روي او بيدار داشت بود چشمم تا سحر بيدار چون بيمار داشت