
به غلط ز دست دادم سر زلف يار خود را كه نيازموده بودم دل بيقرار خود را
اگر زلفت به هر تاري اسير تازه اي دارد مبارك باشد امّا دلبري اندازه اي دارد
از خدا ميطلبم عمر درازي چون زلف كه به صدچشم كنم سيرسراپاي ترا
در هر شكن زلف گره گير تو دامي است اين سلسله يك حلقه بيكار ندارد
يك عمر ميتوان سخن از زلف يار گفت دربنداين مباش كه مضمون نمانده است
گهي بردل شبيخون ميزندگاهي برايمانم هميشه كاكل اوفتنه اي درزيرسردارد
تو تا ز شرم فكندي به چهره زلف سياه فغان ز خلق بر آمد كه آفتاب گرفت
زلف تو غرقه به گل بود و هر آن گاه كه من مي زدم دست بدان زلف دوتا،گل ميريخت
عهد كردم گر رهائي يابم از كنج قفس جز به دام زلف او ديگر نبندم دل بهكس
زلف بر روي تو گوئي كه بر آتش دود است اي بساديده كزآن دود،سرشك آلوداست
و ر چنين زير خم زلف نهد دانة خال اي بسا مرغ خرد را كه به دام اندازد
جانها به ياد زلف تو بر باد داده ايم ور نيست باورت زنسيم صبا بپرس
از زلف پريشان تو آشفته ترم من در كوي تو آشفته چو باد سحرم من
چون اسير است درآن زلف سمن ساي دلم چه كندگرنكند درشكنش جاي،دلم؟
اذنم بده که زلف تو را آورم به چنگ ای بی وفا مگرکه من ازشانه کمترم
زلف او فتنه و خط آفت و خال است بلا آه ازآن روزكه اين هرسه دهددست بهم
من بر سر آنم كه به زلف تو زنم دست تا سنبل زلف تو چه سر داشته باشد
گرچه زلف سركش او سركشي از سرگذاشت كاكل او فتنه ها در زير سردارد هنوز
يك جهان دل راپريشان ساختن انصاف نيست شانه درآن زلف خم درخم نمي بايدزدن
تا چند در میان فکنی زلف و شانه را دل را نمی دهیم به زلف تو زور نیست
يك دم آهسته گذر در سر زلفش اي باد كه زهر پيچ و خمش دل سردل ميريزد
اگر به زلف دراز تو دست ما نرسد گناه بخت پريشان ودست كوته مااست
بنفشه گر چه دلاويز و عنبرآميز است خجل شود برآن زلف همچو مشك ختن
طرّه آشفته چنين در گذر باد مرو كه پريشاني زلف تو پريشانم كرد
بر زلف تو من بار دگر عهد شكستم بس عهدكه چون زلف تو بشكستم وبستم
گفتم:روم كه چشمت مايل به خواب ناز است بگشودزلف وگفتا بنشين كه شب درازاست
كس نيست كه افتاده آن زلف دو تا نيست در رهگذر كيست كه دامي زبلا نيست؟
مردم اي كاش پريشاني زلفش بيند تا نگويند پريشاني من بي سبب است
نمي دانم چرا گردون به كام من نمي گردد اگر عيبم پريشاني است زلف يارهم دارد
گر پريشان كني آن زلف خم اندر خم را ترسم اي دوست كه آشفته كني عالم را
از بهر گرفتاري ما زلف مياراي ما بسته داميم تو فكر دگري كن
ز زلف و روي تو خواهم شبي و مهتابي كه با لب تو حكايت كنم زهر بابي
داشتم خوش روزگاري با سر زلف نگاري خوش بودخوش روزگاري داشتن بازلف ياري
چریشان کن سرزلف سياهت شانه اش با من سیه زنجیر گیسو باز کن دیوانه اش با من
آزاد اگر باشد دلي، زلفت گرفتارش كند ورخفته باشد فتنهاي چشم توبيدارش كند
نقّاش چون شمايل آن ماه ميكشد نوبت به زلف او چو رسد آه ميكشد
در درازي به سر زلف تو ميماند شب در سياهي سر زلف تو به شب ميماند
امشب كمند زلف ترا تاب ديگري است اي فتنه در كمين دل و هوش كيستي؟
آنكه بهر ديگران در زلف چين ميافكند چون رسد نزديك من چين درجبين ميافكند
اي صبا در خم آن زلف چو محرم شدهاي با ادب باش كه دلهاي پريشان آنجا است
اي زلف يار اين قدر از ما كناره چيست ما دل شكستهايم و تو هم دل شكستهاي
زلف چون حاشيه برگرد سرش ميپيچيد در كتابي كه بود شرح پريشاني من
به عالمي ندهم موئي از پريشاني كه باشد از سر زلف تو يادگار مرا
گويند بوي زلف تو جان تازه ميكند سلمان قبول كن كه من ازجان شنيدهام
درخم زلف تو ميجستم دل گم گشتهام را يافتم در وي دل جمع پريشان روزگاري
قامتم از خميدگي صورت چنگ شد ولي چنگ نميتوان زدن زلف خميدة ترا
شب كه صحبت به حديث سرزلف توگذشت هركه برخواست زجاسلسله برپابرخاست
كس چو من آشفته زلف دل آويز تو نيست گر پريشان خاطري خواهي مرا آواز كن