
هر چه گوئي آخري دارد به غير از حرف عشق كين همه گفتندوآخر نيست اين افسانه را
عشق و شباب ورندي مجموعه مراداست چون جمع شد معاني گوي بيان توان زد
از قصّه من و تو در شهرهاي و هوئي است من عاشقم تو معشوق اين هاي و هو ندارد
هزاران پــــــــرده بر قانون عشق است به هريك نغمه ها ز افسوس عشق است
سوز عشقي كو كه رسواي جهان سازد مرا بي نياز از نام و فارغ از نشان سازد مرا
حسن وعشق پاك راشرم وحيا در كار نيست پيش مردم شمع در بر ميكشد پروانه را
كسي كز عشق خالي شد فسرده است گرش صد جان بود بي عشق مرده است
عاشقم سوخته ام وا بگذاريد مــــــرا لحظه اي با دل شيدا بگذاريد مرا
اسير عشــــــتق تو از درد هجــــــر دم نزند غريب كوي تو حرف از وطن نمي گويد
هر كه را ديدم به راز عشق محرم ساختم خويش را درعاشقي رسواي عالم ساختم
انصاف نيست پيش تو گفتن حديث عشق من عهد ميكنم كه نگويم دگر سخن
دگر مباد نصيبم كه نام عشق برم بس است هر چه كشيدم من از محبّت تو
شيوة مردان نباشد عشق پنهان باختن كمتر از پروانه نتوان بود در جان باختن
چنان كه سيل خس و خار را به دريا برد مرا به عشق حقيقي كشيد عشق مجاز
زبان عقل در اوصاف عشق كوتاه است و گرنه ذرّه به خورشيد رهنمون باشد