منم كه ديده به ديدار دوست كردم باز چه شكر گويمت اي كردگار بنده نواز
ازهرچه ميرودسخن دوست خوشتر است پيغــــام آشنـــا نفس روح پرور است
گر مُخيّر بكنندم به قيامت كه چه خواهي دوست مارا وهمه نعمت فردوس شمارا
عشقپيش ازاجلم كشت وبه مردن نگذاشت شادازاينم كه مرادوست به دشمن نگذاشت
براي خاطر دشمن ز ما بريدي مهر طريق دوستي اين است؟مرحبااي دوست
خودپرستي زشما دوست پرستي از من غم جـــان است شما را غم جانانه مرا
ز حد گذشت جدائي ميان ما اي دوست بيا بيا كه غلام توام بيا اي دوست
هزار سال پس از مرگ من چو باز آيي ز خاك نعره بر آرم كه مرحبا اي دوست
چو روز حشر برآريم سر ز خواب اجل به روي دوست شود باز چشم بستة ما
شور بزم دوستان از نالة گرم من است همچو بانگ ني ميان انجمن پيچيده ام
شرح جفاي دوست نه بهر شكايت است مقصود ذكر اوست دگرها حكايت است
رفتي ز چشم و مانده به جا ماجراي تو خالي است در دو ديده ام اي دوست جاي تو
بستم دوباره رشتة مهر بريده را دادم به دوست دست به دندان گزيده را
اي كاروان آهسته ران كارام جانم ميرود وان دل كه با خود داشتم با دلستانم ميرود
در رفتن جان ازبدن گويندهر نوعي سخن من بادوچشم خويشتن ديدم كه جانم ميرود
از در دوست چه گويم به چه عنوان رفتم همه شوق آمده بودم همه حرمان رفتم
دوست باشد كسي كه در سختي باري از دوش دوست بر دارد
نه كه ســـر بــــــار زحمت خــــود نيز بــــر ســــر بـــار دوست بگـــــــــــذارد
چيست از اين خوبتر در همه آفاق كار دوست به نزديك دوست يار به نزديك يار
رفتم امّا دل من مانده بر دوست هنوز مي برم جسمي وجان در گرو اواست هنوز
باز در آمد ز در جلوه كنان دوست دوست ديده غلط ميكند نيست غلط اوست اوست
دوست جايديگرومنمانده ام دركوي دوست كز در و ديوار كوي دوست آيد بوي دوست
من ازجهان بهين خوشدمم كه دارم دوست چودوست نيست مباداجهان وهرچه دراوست
درپيش دوست تحفة جان بس محقّراست در خاك پاي يار سر از خاك كمتر است
طاعت از دست نيايد گنهي بايد كرد در دل دوست به هر حيله رهي بايدكرد
دوست دارم كه دوست عيب مرا همچـــو آئينـــــــه روبرو گـويد
نه كه چون شانه با هزار زبان پشت ســـــر رفته مـو به مو گوید
به صد سال يك دوست آيد به دست به يك روز دشمــــن توان كرد شصت
دميبادوستدرخلوتبه ازصدسال درعشرت من آزادي نمي خواهم كه بايوسف به زندانم
سخن گفتن مرا يك لحظه بــــا دوست بسي خــــوشتــــر زعمـــــر جاويداني
دوست آن دانم كه گيرد دست دوست در پريشان حـــــالي و درمــــــاندگي
گر از دوست چشمت بر احسان اوست تو در بند خــــويشي نه در بند دوست
به جهان خرّم ازآنم كه جهان خرّم ازاوست عــاشقم برهمه عالم كه همه عالم ازاوست
گر برود جان ما در طلب وصـــــــل دوست حيف نباشدكه دوست دوسترازجان ماست
زنده شود هر كه پيش دوست بميرد مرده دل است آن كه هيچ دوست نگيرد
به يادگار دلي داشتم ز حضرت دوست ندانم از چه سبب دوست يادگار ببرد
دوست حق داشت اگرپاي به چشمم ننهاد ديد كز اشك روان هر طرفش دريا بود
مست مي باش كه درعالم مستي بادوست رمزها هست كه در عالم هشياري نيست
گر نيست به كام تو پريشانيم اي دوست بازآ كه پريشان تر از اين نيز توان شد
به تحريك حسادت، يا تغافل، بازبان بازي به كوي دوست با صد حيله راهي كردهام پيدا