
همه موسم تفرّج به چمن روند و صحرا تو قدم به چشم من نه بنشين كنار جوئي
داني كدام دولت در وصف مينيايد؟ چشمي كه باز باشد هر لحظه بر جمالي
سر تا قدمم رفته به تاراج نگاري از چشم و دلم مانده همين اشكي و آهي
كم ازيوسف نتي پيش صبابگشاگريباني كه در عهدتوهم يك چشم نابيناشودروشن
به فلك ميرسداز روي چوخورشيدتونور قل هو اله احد چشم بد از روي تو دور
سرّ من از ناله ي من دور نيست ليك چشم و گوش را آن نور نيست
مباد فتنة خوابيده را كني بيدار به احتياط بر آن چشم خوابناك نگر
هرچشم زدن چشم كبودتوبه رنگي است نيلوفر چرخ اين همه نيرنگ ندارد
هر چند روزگار ستمكار كينه جو است چشم ستمگر تو بود فتنه خواه تر
خون ميچكد از تيغ نگاهي كه تو داري فرياد از آن چشم سياهي كه تو داري
جزچشم سياه توكه جان هاست فدايش بيمار نديدم كه توان مرد برايش
ز بيماري ندارد چشم او پرواي دل بردن ولي در صيد دلها پنجه شير است مژگانش
چون چشم تو دل ميبردازگوشه نشينان همراه تو بودن گنه از جانب ما نيست
ترسم كه چشم تا بگشايم نبينمت مژگان ز بيم هجر تو بر هم نمي زنم
اينهمهشكلخوش ودلكشكهدرگلزار هست خار در چشمم گر ازآنهايكي چون يار هست
اي چشم گريه دوست كه شرمندة توام تا هست گريه ميل به كار دگر مكن
هنوز آن چشم شهلا يادم آيد هنوز آن روي زيبا يادم آيد
چشم گريان را به گرداب بلا خواهم سپرد نوك مژگان را به خوناب جگر خواهم گرفت
رواق منظر چشم من آشيانه تست كرم نما و فرودآ كه خانه خانة تست
بيگانگي نگر كه من و يار چون دو چشم همسايه ايم و خانه هم را نديده ايم
چشم گريان آوريم و جان پر حسرت بريم ديگر از آغاز و از انجام كار ما مپرس
از خود مران كه قسم ميخورم هنوز جز با دو چشم مست تو عهدي نبسته ام
چون كرد قصد سوختنم چشم مست او آتش ز دل گرفتم و دادم به دست او
ساغر چشم تو نازم كه به يك جرعة آن سر عاشق ز طرب بر در و ديوار خورد
چون جهره ي تو ماهي در آسمان نبوده مانند چشم مستت چشم فلك نديده
افسانه گرخواهي بياافسون چشمش راببين ور كيميا جوئي برو خاك سر كويش نگر
ازكوري چشم فلك امشب قمراينجاست آري قمر امشب به خداتاسحر اينجاست
آن دوست كه ديدنش بيارايد چشم بي ديدنش از گريه نيـــــاسايد چشم
ما را ز بــــراي ديدنش بـــايد چشم گر دوست نبيند به چه كار آيد چشم
به بستي چشم يعني وقت خواب است نه خواب است اين حريفان را جواب است
روي در رو و نگه درنگه وچشم به چشم حرف ما با تو چه محتاج زبان است امروز
در جواب هر سوالي حاجت گفتارنيست چشم گويا عذر ميخواهد لب خاموش را
دي گذشت از برمن چشم سياه عجبي او نگاه عجبي كرد و من آه عجبي
چو بگذري قدمي بر دو چشم من بگذار قياس كن كه منت در شمار خاك درم
در چشم پاك بين نبود رسم امتياز در آفتاب ساية شاه و گدا يكي است
درهرنگهت مستي صدجام شراب است چشمان تو ميخانة دل هاي خراب است
ز چشم خويشتن آموختم آيين همدردي كه هرعضويبه دردآيدبه جايشديده ميگريد
لحظه اي بنشين ودرچشم غم آلودم نگر تا زبان اشك من گويد حكايت هاي دل
من آن بخت سپيدخودكه گم شدسالهاازمن كنون درگوشه ي چشم سياهي كرده ام پيدا
دل ز دستم بردهاند امّا نميدانم كه برد غمزه برابر و اشارت ميكند ابرو به چشم
آنكه از چشم تو افكند مرا بيتقصير چشم دارم به همين درد گرفتار شود
به رخ سياه چشمان نظر ار بود گناهي بگذار تا گناهي بكنيم گاهگاهي
درگلستان چشمم زچه روهميشه بازاست؟ به اميد آنكه شايد تو به چشم من درآئي
چشم سرمست ترا عين بلا ميبينم ليك ابروي تو چيزي است كه بالاي بلا است
خوارگشتم تاكه ازچشمت فتادم همچواشك هر كه راچشم تو دورانداخت دور افتاده شد
ديده چون محتاج عينكگشت فكرخويش كن بر نفس دارند روز واپسين آئينه را
مرا به گوشه چشم عنايتي درياب كه استخوان من از درد توتيا گرديد
من آن نيم كه به نيرنگ دل دهم به كسي بلاي چشم كبود تو آسماني بود
اين فتنه كه در نرگس نيلوفري تو است در پردة نه طارم اخضر نتوان يافت
دل خراب مرا جور آسمان كم بود كه چشم شوخ توظالم هم آسمان گون شد
عذر ميخوردن ما روز جزا خواهد خواست چشم مستي كه به آن توبه شكن بخشيدند
تهمت سرمه به آن چشم سيه عين خطااست سرمه گردي است كه خيزد ز صف مژگانش
از چشم خود بپرس كه ما را كه ميكشد جانا گناه طالع و جرم ستاره نيست
غبار راه گشتم سرمه گشتم توتيا گشتم به چندين رنگ گشتم تابه چشمت آشناگشتم