خوش گلشني است حيف كه گلچين روزگار فرصت نمي دهد كه تماشاکندكسي
روزگــــــــاري دل رميدة من از دو گل چهره بوسه اي ميخواست
آن يكي سركشيد و ناز افزود وين يكي بــــوسه داد و بزم آراست
ما و زلف او به يك طالع ز مادر زاده ايم مي شوي آشفته حال از روزگارمامپرس
روزگارم نام داد و كامراني را گرفت تا زبانم داد ، شوق همزباني را گرفت
هيچ داني روزگار حيله گر با من چه كرد؟ سالها عمر عبث داد و جواني را گرفت
واي بر حال گرفتاري كه دست روزگار دست او ميگيرد وبردست هجران ميدهد
اي كه با درد محبّت زندگاني ميكني روزگارت خوش كه عيش جاوداني ميكني
در روزگار ، هيچ نديدم فراغتي تا آمدم به خود نگرم روزگار رفت
از جور روزگار چه گويم كه در فراق هم روز من سيه شد و هم روزگار من
خوش باش كه روزگار پيش از من و تو تا بود چنين بود و چنين خواهد بود
در روزگار حسن تو يك دل نشان كه داد كو لحظه لحظه خون نشدودمبدم نسوخت
سينه من گور عشق و آرزوها بود و من زنده بودم روزگاري در مزار خويشتن
مرا در روزگـــــــــاران جواني كه شيرين بود و خّرم روزگاري
نگـــــــــاري بود و افسونگر نگـــــاري شكفته همچو باغي در بهاري
خود را شكفته دار به هر حالتي كه هست خوني كه ميخوري به دل روزگار كن
روزگاري من و دل ساكن كویي بوديم ساكن كوي بت عربده جوئي بوديم
سيه تر از سر زلف تو روزگار من است دگر چه خواهد از اين بيش روزگار از من
از روزگار عاطفه هرگز طمع مدار اصلانشان عاطفه در روزگار نيست
روزگاراين سان كه خواهد بي كس وتنهامرا سايه هم ترسم نيايد ديگر از دنبال من
رفتي و گفتم اي شه بيدادگر برو تا روزگار بر سر داد آورد مرا
روزگاراست اينكه گه عزّتدهد گه خوار دارد چرخ بازيگر از اين بازيچه ها بسيار دارد
نبايد تاخت بر بيچارگان روز توانائي به خاطر داشت بايد روزگار ناتوانائي
شد از فشار گردون مويم سپيد وسرزرد شيري كه خورده بودم در روزگارطفلي
ز روزگار جواني خبر چه ميپرسي چو برق آمد و چون ابر نوبهار گذشت
هر چند روزگار ستمكار كينه جو است چشم ستمگر تو بود فتنه خواه تر
هر كه آمد در غم آباد چهان چون گردباد روزگاريخاكخورد آخر بهخود پيچيدو رفت
افغان ز سخت گيري صيّاد روزگار كاندم قفس شكست كه بشكست بال ما