
همه خفتند به غير از من و پروانه و شمع قصّه ما دو سه ديوانه دراز است هنوز
ناليدن بلبل ز نوآموزي عشق است هرگز نشنيديم ز پروانه صدايي
بيهوده نيست گرية بي اختيار شمع آبي بر آتش دل پروانه ميزند
نميدانم كه از ذوق كدامين داغ او سوزم به آن پروانه ميمانم كه افتد درچراغداني
بال پروانه اگر پاس ادب را ميداشت شمع پيراهن فانوس چرا مي پوشيد
ز آن شعلهها كه از دل پروانه سركشيد روشن نشدكه شمع دراين انجمن كجااست
به پايان تارسديك شمع صدپروانه ميسوزد شعارحسن تمكين،شيوة عشق است بي باكي
آخر اي ماه جهانتابم چه كم گردد ز تو گر شبي پروانة شمع شبستانت شوم
اگر صد بار سوزي باز برگرد سرت گردم نيم پروانه كز يك سوختن در دست و پاافتم
عاشق و انديشة بوس و تمنّاي كنار بهر غيرت شمع آتش ميزند پروانه را
حسن وعشق پاك راشرم وحيادركارنيست پيش مردم شمع در بر ميكشد پروانه را
به دوست نامه نوشتن شعار بيگانه است به شمع نامة پروانه بال پروانه است
شيوة مردان نباشد عشق پنهان باختن كمتر از پروانه نتوان بود درجان باختن
كسي عاشق شودكزآتش سوزان نپرهيزد به راه عشق نتوان بودن از پروانهاي كمتر
نه هرخامي زپايان شب عاشق خبر دارد كه فصل آخر اين قصّه را پروانه ميداند
از تو با مصلحت خويش نميپردازم همچو پروانه كه ميسوزم و در پروازم
سالها شمع دل افروخته و ســـوختهام تا ز پروانه كمي عاشقي آموختهام
پروانه وش از شوق تو در آتشم امشب ميسوزم و با اينهمه سوزش خوشم امشب
پروانه به يك سوختن آزاد شد از شمع بيچاره دل ما است كه در سوز و گداز است
پروانه ز من شمع ز من گل زمن آموخت افروختن و سوختن و جامه دريدن
پروانهام و عادت من سوختن خويش تا پاك نسوزم دلم آسوده نگردد
شبي پروانهاي ديدم ميان شعله شمعي حسد بردم بر احوالش كه خوشمستانه ميسوزد
افروختن و سوختن و جامه دويدن پروانه ز من شمع ز من گل ز من آموخت
من نميگويم سمندر باش يا پروانه باش چون به فكر سوختن افتادهاي مردانه باش
ما و پروانه و بلبل همه خويشان هميم چشم بد دور كه يك جمع پريشان هميم
شب شمع يك طرف رخ جانانه يك طرف من يك طرف در آتش و پروانه يك طرف
با ما بگو رضاي تو گر در شكست ما است پروانهايم و سوختن مـا به دست ماست
شرح داغ دل پروانه چو گفتم با شمع آتشي در دلش افكندم و آبش كردم
تا سحر شمع و من و پروانه با هم سوختيم آنكه بر مقصود نائل شد سحر پروانه بود
ديدي كه خون نــــــا حق پروانه شمع را چندان امـــــان نداد كه شب را سحر كند
شعارحسن تمكين،شيوة عشق است بيتابي به پايان تارسديك شمع،صدپروانه ميسوزد
سوخت پروانه گر از شمع، به ما روشن كرد كه رخ افروختگان دوست گدا زند همه
حسني كه كامل افتاد ايجاد ميكند عشق هر قطره رنگ اين شمع پروانه دگر شد
دلبر بيخشم و كين گلبن بيرنگ وبو است دلكش پــــــروانه نيست شمع نيفروخته
بوي گل امشت ز دود شمع ميآيد، مگر بلبل اشكي بر سر خاكستر پروانه ريخت؟
بنشسته و جز شمع كسي پيشش نيست پروانه بيا كه روز روز من و تست
اي شمع بزم! دوش چرا ميگريستي؟ پروانه عاشق است تو سر گرم كيستي؟