
بسي گفتند: دل از عشق برگيـــــر كه نيرنگ است وافسون است وجادواست
ولي ما دل به او بستيم و ديديم كه اين زهر است امّا نوش دارو است
بر باد رفت عشق من و آرزوي من در دل نه شوق وصل و نه سوداي كام ماند
بر من و تو روزگاري رفت و عشقي پا گرفت عاقبت چرخ حسود اين عشق راازما گرفت
گفتي: بگوي عاشق و بيمار كيستي؟ من عاشق توام تو بگو يار كيستي؟
بلاي عشق را جز عاشق شييدا نمي داند به دريا رفته ميداند مصيبت هاي توفان را
آن عشق كه در پرده بماند به چه ارزد؟ عشق است و همين لذّت ديدار و دگر هيچ
عاشقي اي دوستـــــــان كار دل است كار دل البتّه كاري مشكل است
مبتلاي دل گــرفتـــــار بلا است اي خوشا آن دل كه اين سان مبتلاست
عشق را چاره محال است و ندانم كه چرا بيشتر جا به دل مردم بيچاره كند؟
عشق و آزادگي و حسن و جواني و هنر عجبا هيچ نيرزيد كه بي سيم و زرم
تمنّاي وصالم نيست عشق من مگير از من به دردت خوگرفتم نيستم دربنددرمانت
عشق را درد و دوا مرموز است واي از اين درد كه درمان سوز است
گوهر عاشقي از كنج خرابات بجوي هم از اينجا مثل گنج به ويرانه زدند
دامنش در كف من بود كه رفتم از خويش عشق دردي است كه ازوصل به درمان نرسد
شب فراق كه داند كه تا سحر چند است مگر كسي كه به زندان عشق در بند است
مرا از قيد مذهبها برون آورد عشق او كه چون خورشيدطالع شدنهان گردندكوكبها