سوزد دل از براي من و من براي دل امشب اميدوار شدم از وفاي دل
نفس درسينه ميلرزد زدست دل تپيدنها نگه درديده ميرقصد ز شور وشوق ديدنها
به تكلّم به تبسّم به خموشي به نگاه مي توان برد به هر شيوه دل آسان از دست
گر ز بي مهري مرا از شهر بيرون ميكني دل كه در كوي تو ميماندبه او چون ميكني؟
هر كه در سينه دلي داشت به دلداري داد دل نفرين شده ماست كه تنهاست هنوز
همچو گل ميسوزم از سوداي دل آتشي در سينه دارم جاي دل
دل بيمار مرا هر كه گرفتار تو خواست يا رب آزاد نگردد ز گرفتاري دل
دل به راه غمت افتاد خدايا مددي كه در اين راه ثواب است مددكاري دل
دلي است در برم از آبگينه نازك تر كه گر غبار نشيند بر او شكسته شود
به هر گل ميرسد ميبويد اين دل نمي دانم كه را ميجويد اين دل؟
هر آن دل را كه سوزي نيست دل نيست دل افسرده غير از آب و گل نيست
به چه مشغول كنم ديده و دل را كه مدام دل تو را ميطلبد ديده تو را ميجويد
آن كه از درد دل خود به فغان است منم و آنكه از زندگي خويش به جان است منم
دل خون شد از اميد و نشد يار يار من اي واي بر من و دل اميدوار من
به فغانم از دل و تن دل وتن مگو دو دشمن دل سخت بي حيائي تن سست پرگناهي
از دل من به كجا ميروي اي غم ديگر؟ تو كه هـــر جـا روي آخر به برم باز آئي
دل دشمن به تهي دستي من ميسوزد برق از اين مزرعه با ديدۀ تر ميگذرد
در مجلس خود راه مده همچو مني را كه افسـرده دل افسـرده كند انجمني را
رفتي ولي كجا! كه به دل جا گرفته اي دل جاي تست گر چه دل از ما گرفتهاي
چون كرد قصد سوختنم چشم مست او آتـش ز دل گرفتــم و دادم به دست او
غافل مشــو ز پـــــاس دل بي قـــرار مـــن كاين مرغ پرشكسته قفس هاشكسته است
تمام مشكل عــــالم در اين گــــره بــــاشد چـــو دل گشــاده شــود مشكلي نميماند
اي كه گويي دست بردل نه مكن بي طاقتي مي نهـادم دست بر دل گر دلي ميداشتم
زاهد نيم به مهره گل مشورت كنم تسبيح استخارة من عقدة دل است
اين لطافت كه تو داري همه دلها بفريبد وين بشاشت كه تو داري همه غمها بزدايد
به غير دل كه عزيز و نگاه داشتني است جهان وهرچه درو هست واگذاشتني است
تو اهل صحبت دل نيستي چه ميداني كه سر به جيب كشيدن چه عالمي دارد
دل رم كردة ما را به نگاهي درياب اين چه صيدي است كه دائم به سر تير آيد
دل چه تلخي هاي رنگارنگ ازآن دلبركشيد قطرة خوني چه درياهاي خون برسركشيد
شكست شيشة دل رامگو صدايي نيست كه اين صدا به قيامت بلند خواهد شد
عالم تمام يك گل بي خار ميشود دل را اگر ز كينه مصفا كند كسي
نشد يك لحظه از يادت جدا دل زهي دل، آفرين دل، مرحبا دل
يك دل به سينه دارم و يك شهر دلستان بازار من ز گرمي سودا شكسته است
اي كه بر زاري دل ميكني انكار بيا گوش بر سينة من نه بشنو زاري دل
به موئي بسته صبرم نغمة تاراست پنداري دلم از هيچ ميرنجد دل يار است پنداري
بي توصدجادلم ازداغ شكايت ريش است اين قدرهست كه صبرم زشكايت بيش است
دل را به كف هر كه نهم باز پس آرد كس تاب نگهداري ديوانه ندارد
بترس ازتيرآه من كه چون شدگرم ناليدن دل ديوانة من دوست از دشمن نمي داند
آن قدر با آتش دل ساختم تا سوختم بي تو اي آرام جان يا ساختم يا سوختم
زاريم ديدي و آن قدر تغافل كردي كه خبر دار ز حال دل زارم نشدي
باز هم مهر تو ميپرورم اندر دل تنگ گر چه عمري به تو دل بستم و يارم نشدي
آن دل كه پريشان شود از نالة بلبل بر دامنش آويز كه با وي خبري هست
برون آي از دلم ترسم بسوزي از اين آتش كه بر جان دارم از تو
بشكن دلم كه رايحة درد بشنوي كس از برون شيشه نبويد گلاب را
كرامت كن دروني درد پرور دلي در وي درون درد و برون درد
زين پس تو و من من و تو زين پس يك دل به ميــان مـا دو تــــــن بــس