
اگرغم لشكرانگيزدكه خون عاشقان ريزد من و ساقي بهم سازيم وبنيادش براندازيم
شادي ندارد آنكه ندارد به دل غمي آن را كه نيست عالم غم نيست عالمي
گفته بودم چو بيائي غم دل با تو بگويم چه بگويم كه غم از دل برود چون تو بيائي
دوستان شرح پريشاني من گوش كنيد داستان غم پنهاني من گوش كنيد
اسرار غمش گفتم در سينه نهان دارم رسواي جهانم كرد اين رنگ پريدنها
ما را همه روزه يار و محرم غم تست هم صحبت و همنشين و همدم غم تست
بي غم نبود دمي اگر دل دل ما است بي ما نبود دمي اگر غم غم تو است
يار باز آمد و غم رفت و دل آرام گرفت بخت خنديد و لبم از لب او كام گرفت
اي خوش آن ساقي كه ما راجام بيهوشي دهد تا زغمها يك نفس ما را فراموشي دهد
غم عشق آمد و غمهاي دگر پاك ببرد سوزني بايد كز پاي برآرد خاري
در ره عشق بتان روي به سر منزل غم آنكه با قافلة درد روان است منم
در دام غم تو بستهاي نيست چو من وز جور تو دل شكستهاي نيست چو من
برخاستگان عشق تو بسپارند ليكن به وفا نشستهاي نسيت چو من
غمگين اگر به سير گل و لاله پا نهد داغي دگر نهد به دل داغدار خويش
چون فلك خواهدغمي ازجان ناشادم برد آورد پيشم غمي را كان غم از يادم برد
عشق كوتا و ارهاند از غم دنيا مرا در ميان شعله ها سوزد ز سر تا پا مرا