در اين دنياي بي فرداي فاني به جز «فردا» بگو ديگر چه داني؟
همه اش (فردا) چرا فردا؟ چه فردا؟ خدا مرگت دهد اي زندگاني
اي دوست بيا تا غم فردا نخوريم وين يك دم عمر را غنيمت شمريم
فردا كه از اين دير كهن در گذريم با هفت هزار سالكان ، همسفريم
به فردا داده امشب وعده وخون ميخورم ازغم كه آيد از كجا فردا و باشد در كجا امشب
چه باشد حال بيماري كه امروز يقين دارد كه خواهد مرد فردا
هر شبي گويم كه فردا ترك اين سودا كنم باز چون فردا شود امروز را فردا كنم
بگو فردا برت آيم كه من دور از تو تا فردا نخوانم زيست خواهم مرد يا امروز يا امشب
چنين دردي كه من دارم نخواهم زيست تافردا بيابنشين كه جان خواهم سپردامروزياامشب
فردا كه هر كسي به شفيعي زنند دست مائيم و دست و دامن معصوم مرتضي
روزها در حسرت فردا به سرشد اي دريغ ديگر از عمرم همين امروز و فردامانده است
گفت روزي:مي شوي فردا ز وصلم كامياب شام ها در انتظار صبح فردا سوختم
ميفكن نوبت عشرت به فردا چو اسباب مهيّا داري امروز