روزی کریم خان زند در دیوان مظالم نشسته بود ، شخصی فریاد برآورد و کمک طلبید کریم خان از او پرسید کیستی ؟
آن شخص گفت : مردی تاجر پیشه ام و آن چه داشتم از من دزدیدند .
کریم خان گفت: وقتی مالت را دزدیدند تو چه کردی؟
تاجر گفت : خوابیده بودم
کریم خان گفت چرا خوابیده بودی ؟
تاجرگفت چنین پنداشتم که تو بیدار هستی .