عاقل مباش تا غم ديوانگان خوري ديوانه باش تا غم تو عاقلان خورند
زهشياران عالم هركه راديدم غمي دارد دلا ديوانه شو ديوانگي هم عالمي دارد
از براي امتحان چندي مرا ديوانه كن گر به از مجنون نباشم باز عاقل كن مرا
كجا دربزم اوجاي چومن ديوانهاي باشد مقام همچومن ديوانه اي ويرانه اي باشد
حيلت رهاكن عاشقاديوانه شوديوانه شو واندر دل آتش درآ پروانه شو پروانه شو
گرد باد بي سرانجامم كه از ديوانگي بر سر خود ريزم از حسرت غبار خويشتن
باز اگر راحت جاني بود افسانة تست بازهم عقل،كسي رااست كه ديوانة تست
اي همچو پري از من ديوانه رميدي صد بار مرا ديده و گوئي كه نديدي
يا رب آن سوز فكن در دل ديوانه ما كه كليم آيد و آتش برد از خانة ما
تاسرزلف توشد سلسله جنيان جنون كس نديدم به همه شهر كه ديوانه نبود
اگرسوداي ليلي برسرت افتاده مجنون شو كه هرشهري به صحراي جنون دروازده دارد
هوسي كردهام امروز كه ديوانه شوم دست دل گيرم و از خانه به ويرانه شوم
كار جنون ما به تماشا كشيده است يعني تو هم بيا كه تماشاي ما كني
از بزم طرب باده گساران همه رفتند از كوي جنون سلسله داران همه رفتند
نه كوه كن بي سر وپا ماند نه مجنون ما با كه نشستيم كه ياران همه رفتند
جائي نه كه گيرد دل ديوانه قراري ويران شود اين شهر كه ويرانه ندارد
جنون را گر به عالم حاصلي بود به دست ما و مجنون هم دلي بود
اي عقل اگرديوانه اي زنجيرگيسويش نگر اي عشق اگر شوريدهاي درچشمجادويش نگر
ديوانگي است چارة دل چون گرفته شد اين قفل با كليد دگر وا نمي شود
اي خواجه كه روز وشب پي سيم وزري دنيا طلبانه هر طرف در به دري
گنجت به پسر رسد عذابش بر تو بالله كه ز ديوانه تو ديوانه تري
گرنمي چينم گل شادي خوشم باخارغم زآنكه من ديوانه ام گل رانمي دانم زخار
دلم ديوانه شد ديوانه شد ديوانه ديوانه دگر از خويشتن بيگانهام بيگانه بيگانه
از سينة تنگم دل ديوانه گريزد ديوانه عجب نيست كه از خانه گريزد
من از دل و دل از من ديوانه گريزان ديوانه نديديم ز ديوانه گريزد
ياد آن شب كه به ديوانگيم قهقهه زد ريخت آن سلسلة زلف چوبرشانه مرا
كسي ديوانه باشدكزسركويت رودجائي دل اينجا،دولت اينجا،مدعي اينجا،اميداينجا
با آنكه مي از شيشه به پيمانه نكردي در بزم، كسي نيست كه ديوانه نكردي
جنون راكارهاباقي است بامشت غبارمن كه بازي گاه طفلان مي شود خاك مزار من
من مست وتو دیوانه ما را که برد خانه؟ صد بار تو را گفتم کم خور دو سه پیمانه