دوستان عيب كنندم كه چرا دل به تو دادم بايد اوّل به تو گفتن كه چنين خوب چرائي
حريف مجلس ماخود هميشه دل ميبرد علي الخصوص كه پيرايه اي بر او بستند
آن دم که دل به عشق دهی خوش دمی بود در کارخیـر حاجت هیچ استخاره نیست
ماية راحت و آسايش دل بودي تو تا بــرفتي تــو دلـــم هيــــچ نيـاسود بيا
ديگران در كار دنيايند و من در كار دل نيست دوشم زيرباري جز به زير بار دل
از سر زلف تو شوريدگي آموخته دل و آتش مهر تو در جان من افروخته دل
نمي دانم چه گرمي كردهاي بادل نهان ازمن كه تاغافل شوم ازوي دوان سوي تو ميآيم
دل نيست كبوتر كه چو برخاست نشنيد از گوشة بامي كه پـــريديم ، پـــــريدیم
هنوز نقش وجود مرا به پردة هستي نبسته بود زمانه كه دل به مهر تـو بستم
اي دل ار سيل فنا بنياد هستي بر كند چون تو را نوح است كشتيبان زطوفانغممخور
بسي گفتند : دل از عشق برگير كه نيرنگ است وافسون است وجادو است
ولي ما دل به او بستيم و ديديم كه اين زهــــر است امــّـا نــوش دارو است
هرشب منم باياداو وين چشم شب بيدارتن در سينه ميگريد دلم واي از دل بيمارمن
قطرة خون تازهاي از تو رسيده بر دلم به كه به ديــده جا دهم تازه رسيدة تـــرا
چودل درديگري بستي نگاهش دارمن رفتم چورفتي در پي دشمن مرا بگذار من رفتم
تو را چندين كه با من بود ياري بندگي كردم چو دانستم كه غيرازمن گرفتي يارمن رفتم
برون كردي مرااز دل چو دل با ديگري داري كجا يادآوري از من كه از من بهتري داري
ز بسكه ديدة من از غم شبــانه گـريست سحـر به درد دل من دل زمــانه گريست
به كعبه رفتم و دل نـالـه كرد تا دم صبح ولي براي خدا ني براي خــــــانه گريست
دل گرفتارغم و درد است يك بارش مسوز از براي محنتش بگذار يك چنـــدي دگر
راه هفتاد و دو ملّت ميشود اين جا يكي زينهار اي طالب حق از در دل نگذري
اي كه ميپرسي ز من كان ماه را منزل كجاست منزل او دردل است امّا ندانم دل كجاست؟
من دل به كسي جز تو به آسان ندهم چيزي كه گران خريدم ارزان ندهم
صد جان بدهم در آرزوي دل خويش وآن دل كه تو راخواست به صدجان ندهم
در بزم بي دلان كه خرد هيچ كاره است پس امر امر دل بود و راي راي دل
دل از يار كهن برداشتن دشوار ميباشد كشيدن مشكلاست از زخمچندينسالهپيكان را
دادم به چشم او دل اندوه پيشه را غافل كه مست ميشكند زود شيشه را
دل به ياري داده ام كز درددل آگاه نيست دركمند زلفي افتادم كه هيچش راه نيست
دل گفت مرا علم لدنّي هوس است تعليمم كن اگر تو را دسترس است
گفتم كه الف گفت دگر هيچ مگو درخانه اگركس است يك حرف بس است
گاه از هجر تو نالم گهي از زاري دل حال دل را به كه گويم كه كند ياري دل
لاله از خجلت هم چشمي داغ دل من زين چمن خيمه برون برده به هامون زده است
اوّل دو دل زمانه به هم آشنا كند چون آن دو دل يكي شود از هم جدا كند
گر بر كنم دل از تو و بردارم از تو مهر آن مهر بر كه افكنم آن دل كجا برم
مرا گويي چرا دل دادي از دست مگر از دست خوبان ميتوان رست
چندين كليد چاره شكستيم بهر دل وين قفل زنگ بسته ز هم وا نمي شود
منم ودلي كه هرشب كندم به ناله سرخوش مبر از كفم تو ايندل كه دل دگر ندارم
الهي سينه اي درد آشنا ده غم از هر دل كه بستاني به ما ده
خداوندا دلي ده درد پرور كرم كن اشك سرخ و چهرۀ زرد
دل همه ديده شدوديده همه دل گرديد تا مراد دل و ديده ز تو حاصل گرديد
دلم راازغمت كردم ز هر ويرانه ويران تر چوديدمدوست ميدارد دلت دلهاي ويران را
كي رفته اي ز دل كه تمنّا كنم تو را كي گشته اي نهفته كه پيدا كنم تو را
آمدي رفت ز دل صبر و قرارم بنشين بنشين تا به خود آيد دل زارم بنشين
دل و دين بردة اكنون پي جان آمده اي بنشين تا به تو آن هم بسپارم بنشين
دل تسلي نشد از نامه فرستادن كاش خاك ميگشتم و همراه صبا ميرفتم
هنوز خانه دل وقف عشق تو است بيا كه اين خرابه همان است كاندران بودي
بس عيش پنهاني كه من درخلوت دل ميكنم راز ونياز خويش را با شمع و محفل ميكنم
پاس دلهاي خراب وچشم اشك آلودهدار گنج در ويرانهها ميباشد وگوهر در آب
مرغ دل ما را كه به كس رام نگردد آرام توئي دام توئي دانه توئي تو
دل سوخت تمام از غم وآهي نكشيديم آتش چو برافروخته شد دود ندارد
خلد گر به پا خاري آسان برآيد چه سازم به خاري كه در دل نشيند
مرنجان دلم را كه اين مرغ وحشي ز بامي كه برخاست مشكل نشيند