هر گه ز آشيانه خود ياد ميكنم نفرين به خانوادة صيّاد ميكنم
يا در غم اسارت ، جان ميدهم به باد يا جان خويش از قفس آزاد ميكنم
صيّاد آرزو به هواي تو پير شد اي طاير مراد تو را آشيان كجا است
گشته مردم هر يكي امروز صيد چابكي چابك صيد افكن مردم شكار من كجا است؟
خوشامرغي كه دركنج قفس بايادصيّادش چنان خرسند بنشيند كه پندارند آزادش
آشيان من بيچاره اگر سوخت چه باك فكر ويران شدن خان ه صيّاد كنيد
افغان ز سخت گيري صيّاد روزگار كاندم قفس شكست كه بشكست بال ما
آن شكارم من كه لايق هم به كشتن نيستم شرم ميآيد مرا ز آن كس كه صيّاد من است
نجاتم گو مده صيّاد مرغ بي پر و بالم كه باشم در حصار عافيت تا در قفس باشم
دل جدا ديده جدا سوي تو پرواز كند گر چه من در قفسم بال و پرم بسيار است
آخر ز سخت گيري صيّاد و باغبان پر ريخت در ميانه باغ و قفس مرا
اي واي بر آن مرغ گرفتار كه از دام پايش بگشايند و پريدن نگزارند
صيّاد را نگر كه چه بيداد ميكند نه ميكشد مرا و نه آزاد ميكند
خدا خراب كند خانمانت اي صيّاد كه از جفاي تو ويران شد آشيانه من
بهرصيدم چندتازي خسته شدپاي سمندت صبركن تا من به پاي خويشتن آيم به بندت
ايا صيّاد شرمي كن مرنجان نيم جانم را پر و بالم بكن امّا مسوزان استخوانم را
ای واي بر آن مرغ گرفتار كه از وي صيّاد شـــود غافل و در دام بميرد
از بوستان بر آمد غوغاي عندليبان گويا در آشيانها صيّاد رفته باشد
اين مرغ دل كه در قفس سينة من است آخر مرا به خانة صيّاد ميبرد
انصاف بين كه موسم گل ميبرد ز باغ صيّاد سنگ دل، قفس عندليب را
هواي صيد من ناتوان اگر داري كمان ز دست بيفكن كه يك نگاهم بس