ديده ام زلف پريشان تو در چنگ رقيب بي سبب نيست كه شب خواب پريشان بينم
دي ميگذشت يار و رقيب ازعقب رسيد گفتم كه عمر ميرود و مرگ در قفا است
فرصتم گر ميدهد يك شب رقيب با سر زلف تو دارم كــــــــارها
حلقه بر در نتوانم زدن از بيم رقيبان اين توانم كه بيايم سر كويت به گدائي
اگر تو زهر دهي چون عسل بياشامم به شرط آنكه به دست رقيب نسپاري
مخوان به جلوه گه ناز خود رقيبان را همينبس است كه اي نازنين تو باشي و من
برادرانه بيا قسمتي كنيم رقيب جهان و هرچه در او هست از تو يار از من
نام رقيب بر لب جانان من گذشت آگه نشد كسي كه چه برجان من گذشت
خدا را اي رقيب،امشب زماني ديده برهم نه كه من بالعل خاموشش نهاني صدسخن دارم
نيرنگها به كار زدم تا رقيب رفت اقبال بين كه پيشتر ا ز وي حبيب رفت
به جز رقيب كه در آرزوي مرگ من است كسي ز حال من ناتوان خبر نگرفت
حالتي داشتم از مردن و نگذاشت رقيب آمد و دادن جان نيز به ما مشكل كرد
رقيب از آرزوي اينكه از مرگم خبر يابد به هركسي ميرسد حال من بيمار ميپرسد
همه شب نهادهام سرچوسگان برآستانت كه رقيب در نيايد به بهانه گدائي
اي آنكه جاي پاي توخودبوسه گاه مااست بر درگه رقيب چرا پا گذاشتي
من كه هرگززآتش قهرش دلم جائي نسوخت با رقيبان گرم صحبت بود واينجا سوختم
آن شب كه تو را با دگري ديدم و رفتم چون مرغ شب از داغ تو ناليدم و رفتم
با اين دو روزه وصل چه ها ميكند رقيب جام مراد بر كف نو دولتــــان مباد
گذر از دست رقيبان نتوان كرد به كويت مگر آن وقت كه در سايۀ زنهار تو باشم
آنكه سهواً هم رقيبم را نميآرد به ياد بهر آزار دلم عمداً برد نام رقيب
چو پيدا شدرقيب، از ديدة دلبر شدم پنهان ز خود گشتم رها در حالتي ديگر شدم پنهان
نامت به زبان ناورم از بيم رقيبان مقصود توئي گر چه بخوانم دگران را
آنكه دايم هوس سوختن ما ميكرد كاش ميآمد و از دور تماشا ميكرد
فرق من و رقيب همين بس به راه عشق كاو كام خويش خواهد و من كام یار را
ما و رقيب هر دو نگنجيم در دلت ما ميرويم زانكه در اين خانه جا كم است