ترسم دراين دلهاي شب ازسينه آهي سرزند برقي زدل بيرون جهدآتش به جائي در زند
زدو ديده خون فشان، زغمت شب جدائي چه كنم؟كه هست اينها گل خير آشنائي
دوش درسوداي چشم وزلف جانان بوده ام شب همه شب تاسحرمست وپريشان بوده ام
اي بسا شب به اميدي كه زني حلقه در ديده را حلقه صفت دوخته بر در كردم
چون شمع عمرماهمه درتاب وتب گذشت دستي به زير سر ننهاديم و شب گذشت
آمد شبانه در برم از جا ن نهفته تر روئي هزار مرتبه از گل شكفته تر
ديشب چراغ بزم كه بودي كه بوده اي از چشم شب نخفتة من شب نخفته تر
التفاتش هست امشب گه به غيروگه به من ساعتي صدبار بايد مرد و بايد زنده شد
چه مبارك سحري بود و چه فرخنده شبي آن شب قدر كه اين تازه براتم دادند
اگر چو ماه ، به وقت سحر برون رفتي به شب كه تيره شود آسمان،دوباره بيا
گر تواني اي صبا بگذر شبي در كوي او ور دلت خواهد ببر از ما پيا مي سوي او
زگرمي هاي دوشين تو امشب ياد ميكردم سپندآسازجا ميجستم وفرياد ميكردم
روزي به شب برم به صد اندوه سينه سور شب را سحر كنم به اميد كدام روز؟
بسي شب است كه در انتظار مقدم تو چراغ ديده نهادم بر آستانة خويش
مكن از برم جدائي مرو از كنارم امشب كه نمي شكيبد از تو دل بيقرارم امشب
چه زني صلاي رفتن؟ چو نماند پاي رفتن چه كني هواي رفتن؟كه نمي گذارم امشب
دل عاشقان مسكين مشكن بترس ازآن دم كه شبي نيازمندي بكشد ز سينه آهي
شب و روز در فراقت ز تو دور ،بس كه نالم شده دل زغصه كوهي،شده تن زرنج كاهي
چه شبهائي كه چون سايه خزيدم پاي قصرتو به اميد ي كه مهتاب رخت بينم در ايوانت
شب كتابي است پر از راز نهان شرح آغاز و سرانجام جهان
شب در رحمت گردون باز است دل شب خلوت اهل راز است
علي آن شير خدا شاه عرب الفتي داشت با اين دل شب
شب ز اسرار علي آگاه است دل شب محرم سرالله است
شب ما و غم دنيا نپذيرند انچام زلف بگشاي كه افسانه به آغاز آيد
شبي كه باتوسرآمدچه دولتي سرمد دمي كه بي توبه سرشدچه قسمتي ناچيز
شبها منم و چشمك محزون ثريا با اشك غم و زمزمه راز و نيازت
شب كه دربستم ومست ازمينابش كردم چرخ اگر حلقه به در كوفت جوابش كردم
شبي گريم شبي نالم زهجرت دادازاين شبها به شبهاي غمت درمانده ام فريادازاين شبها
گفتم روم كه چشمت مايل به خواب نازاست بگشود زلف وگفتا بنشين كه شب درازاست
آن روز كه من پيش توام شب نشود وان شب كه تو در پيش مني روز مباد
ياد آن شبها كه مست آرزو رازهـــــــا گفتيم در مهتاب ها
شبي وقت گل بودم اندر چمن گل و شمع بودند شب، يار من
شبــــــــــــها بر گـــاهوارة من بيدار نشست و خفتن آموخت
آه بس شبها که من این ماه را اندر آن چشمان خندن دیده ام
آمد شبی به خوابم آن ماه پرنیان پوش چون صبح پیرهن چاک چون شمع طرّه بر دوش
شبوصلاستوبادلبرمرالب برلب است امشب شبيكزروزخوشترباشدآنشبامشباستامشب