گر درآيد ز درم دامن آن صبح اميد شب من روز شود يكسر و روزم همه عيد
دل خون شد از اميد و نشد يار يار من اي واي بر من و دل اميدوار من
بر ما خط بطلان مكشاي شيخ كه ما را گر هيچ دگر نيست اميد كرمي هست
در نوميدي بسي اميد است پايان شب سيه سپيد است
گرچه رفتي ز دلم حسرت روي تو نرفت در اين خانه به اميد تو باز است هنوز
زكار بسته مينديش و دل شكسته مدار كه آب چشمة حيوان درون تاريكي است
هربار كز تو خواستهام بر كنم اميد آغوش گرم خويش به رويم گشادهاي
اميد خواجهگيم بود بندگي تو كردم هواي سلطنتم بود خدمت تو گزيدم
كيم من؟ آرزو گم كردهاي تنها و سرگردان نه آرامي نه اميدي نه همدردي نه همراهي
نامه اعمال را زين پيش ميكردم سياه گــــر اميد گـــريه مستانهاي ميداشتم
صد هزاران عاشق سرگشته بينم پر اميد بر سر كــــــوي غمت الله گويان آمده
بامدادی خوش دلی بار سفر بربست و رفت اینک امید از پیش غمگین و پژمان می رود