بهر تو ام كشند و تو آهي نميكني اي سنگدل نه آه، نگاهي نميكني
روزي كه برفت آن بت عهد شكن آهم ز فلك گذشت و اشك از دامن
اي كه كام دو جهان را ز خدا ميطلبي هر دو موقوف به يك آه سحرگاه بود
به غير آه نداريم در جگر چيزي متاع خانة ما چون كمان همين تير است
ديشب شبم به ناله آه و فغان گذشت يعني چنانكه ميل تو بود آن چنان گذشت
رسمي كه هيچ آه نگويند و جان دهند ما در ميان مردم عالم گذاشتيم
مپرس اي گل زمن كزگلشن كويتچسان رفتم چو بلبل زين چمن با ناله و آه و فغان رفتم
اي آه! مكش زحمت بيهوده كه تأثير راهي به حريم دل جانانه ندارد
هرگز آهي سرنزد از جان غم فرسود من چشم مجمر روشن است از آتش بي دود من
با دل روشن نگردد جمع خواب عافيت عمر شمع ما به اشك و آه در محفل گذشت
سر تا قدمم رفته به تاراج نگاهي از چشم و دلم مانده همين اشكي و آهي
بيا جانا دل پر درد من بين سرشك گرم و آه سرد من بين
ديده از اشك و دل از داغ و لب از آه پر است عشق در هر گذري رنگ دگر ميريزد
بوي گلي نميرسد، آه مگر ز بخت من خواب گرفته در چمن قافلة نسيم را
اي آه سحرگاه ، تو آخر اثري بخش اي ناله شبگير خدا را ثمري بخش
كجا در آن دل سنگين كند سرايت آه كه رشته پر گره و كوچ ه گهر تنگ است
مكن از آه دردآلود منع من در اين محفل كه مجمر بار خاطرهاست چون بيدود ميگردد
از گريه سوختيم و تو آهي نميكني در آب و آتشيم و نگاهي نميكني
مائيم كه هرگز دم بي غم نزديم خورديم بسي خون دل و دم نزديم
بيشعله آه ، لب ز هم نگشوديم بي قطرة اشك چشم بر هم نزديم
مونسم جز آه يا رب نيست شبها تا به روز آه يا رب مونس شبهاي تار من كجاست؟
اگر آهي كشم صحرا بسوزم جهان را جمله سرتا پا بسوزم
بسوزم عالم ار كارم نسازي چه فرمائي ؟ بسازم يا بسوزم
بترس از تيرآه من كه چون شد گرم ناليدن دل ديوانة من دوست از دشمن نميداند
يك شب آخر دامن آه سحر خواهم گرفت داد خود را ز آن مه بيدادگر خواهم گرفت
بر سينهام نهاد سر نازنين و گفت: آه از فغان مرغ شباهنگ و واي او
دودي كه سركشيده به افلاك آه ما است اين بيرق سياه نشان سپاه ما است
زمان زمان دلم از آه آتشين سوزد كسي كه از تو شود دور اين چنين سوزد
تازگل نام و ز گلزار نشان خواهد بود كار مرغان چمن آه و فغان خواهد بود
بيتو هر روز مرا ماهي و هر شب سالي است شب چنين روز چنان آه چه مشكل حالي است
شب نه مه بود كه در بزم فلك ميافروخت بيتو از شعلة آهم دل گردون ميسوخت
سينهام مجمرو عشق آتش و دل چون عود است اين نفس نيست كه بر ميكشم از دل دود است
گر ناله نارسا شود از سينه تا به لب آهي شويم و در دل سختش گذر كنيم
فغان كردن ز شير حق بياموز نكردي آه پر خون جز كه در چاه
به غير از مه ندارد كس خبر از ناله و آهم كه او در وادي هجر تو شبها بود همراهم