
شمعي به پيش روي تو گفتم كه بركنم حاجت به شمع نيست كه مهتاب خوشتراست
خواهي كه روشنت شود احوال درد من درگير شمع را و ز سر تا به پا بپرس
اشك گرم و آه سرد و روي زرد و سوز دل حاصل عشقند ومن اين نكته ميدانم چو شمع
كاش بودم شمع تا بهر رفاه ديگران در ميان جمع سوزانند سر تا پا مرا
شمع خنديد به هر بزم از آن معني سوخت خنده بيچاره ندانست كه جائي دارد
شرح داغ دل پروانه چو گفتم با شمع آتشي در دلش افكندم و آبش كردم
كس آگه نيست از سوز درون و اشك خونينم جزآن شمعي كه ميسوزدشب هجران ببالينم
پروانه من نيم كه به يك شعله جان دهم شمعم تمام سوزم و دم بر نياورم
شمع گيرم كه پس از كشتن پروانه گريست قاتل از گريه بي جا گنهش پاك نشد
شمع اين مساله را بر همه كس روشن كرد كه توان تا به سحر گرية بي شيون كرد
شمع و گل و پروانه و بلبل همه جمعند اي دوست بيا رحم به تنهائي ما كن
نامرادي در جهان بايد ز شمع آموختن سوختن خود را و بزم ديگران افروختن
مــــرا با شمع نسبت نيست در ســـوز كه او شب سوزد و من در شب و روز
پروانه به يك سوختن آزاد شد از شمع بيچاره دل ما است كه در سو ز و گداز است
از مكافات بينديش كه در شرع وفا گردن شمع به خونخواهي پروانه زدند
شب شمع يك طرف رخ جانانه يك طرف من يك طرف در آتش و پروانه يك طرف
آرام تو رفتار به سر و چمن آموخت تمکين تو شـــوخي به غزال ختن آموخت
افروختن و سوختن و جامه دريدن پروانه ز من شمع ز من گل ز من آموخت
ديدي كه خون نا حق پروانه شمع را چندان امان نداد كه شب را سحر كند
وفاي شمع را نازم كه بعد از سوختن هر دم به سر خاكستري درماتم پروانه ميريزد
شمع جمعي و همه سوخته وصل تواند گنج حسني و جهاني همه ويران از تو
شمع مجلس گر تو باشي از هوا پروانه بارد ورگل گلشن تو باشي از زمين بلبل برويد
بال پروانه اگر پاس ادب را ميداشت شمع پيراهن فانوس چرا مي پوشيد
نيست در باطن جدائي عاشق و معشوق را شمع بتوان ريخت از خاكستر پروانهها
اينكه گاهي ميزدم بر آب و آتش خويش را روشني در كار مردم بود مقصودم چو شمع
بنشسته و جز شمع كسي پيشش نيست پروانه بيا كه روز روز من و تست
بوي گل امشب ز دود شمع ميآيد مگر بلبل اشكي بر سر خاكستر پروانه ريخت
از شمع سه گونه كار ميآموزم ميگريم و ميگدازم و ميسوزم
اين شيوهام ز شمع خوش آمد كه هيچگاه پروانه را نسوخت مگر در حضور خويش
اي شمع رقصان با نسيم آتش مزن پروانه را با دو ست هم رحميچو بادشمن مدارا ميكني
به پيش شمع اگر پروانه سوزد نيست دشوارش چه باك از سوختن آن را كه بربالين بود يارش
نام تو بردم و زدم آتش به جان خویش در آتشم چو شمع ز دست و زبان خویش