من از طبيب و پرستار هر دو آزادم دواي درد من اين درد بيدواي من است
بگذار كه پنهان بود اين درد جگر سوز پندار كه گفتيم و دلي چند شكستيم
آخر اين درد دل من به دوائي برسد آخر اين ناله شبگير به جايي برسد
باجفا خوكن وبا درد بساز اي «سلمان» كاين نه دردي است كه هرگزبه دوائي برسد
من گرفتار و تو در بند رضاي دگران من ز درد تو هلاك و تو دواي دگران
گيرم كه با تو حال بگويم ولي چه سود تــــو درد دل شنيده اي امّـا نديده اي
گر درد كند پاي تو اي حور نژاد از دردمدان كه هـرگــــزت درد مباد
آن درد من است بر منش رحم آمد از بهـــر شفـــاعتم به پاي تو فتاد
در اين دياركه نام ونشان زدرمان نيست هزار درد به دنبال يك دل افتاده است
گيرم ز خلق روي به هامون كند كسي ازدست خود كجارود وچون كند كسي
بيا جانا دل پر درد من بين سر شك سرخ و رنگ زرد من بين
غم مهجوري و درد صبوري بيا بر جان غم پرورد من بين
چون درد تو داريم و دوا پيش تو باشد هر جاكه تو باشي دل ما پيش تو باشد
ز روزگار مرا خود هميشه دردي بود غم تو آمد و آن را هزار چندان كرد
با غم ايّوب نيست رنج مرا نسبتي صبرم از او كمتر است دردم از او بيشتر
برجان رسيد دردمن از مشكلم مپرس رنگ مرا ببين و دگر از دلم مپرس
در دفتر طبيب خرد باب عشق نيست اي دل به درد خو كن و نام دوا مپرس
دواي درد درون را هم از درون به طلب اگر چه درد تو افزون ز درد ايوب است
من عافيت طلب نيم اي بي وفاطبيب كاري بكن كه درد دل من فزون شود
از كس دوا نخواست دل غم نورد ما اين است دردما كه رسد كس به درد ما
چند اي دل فكر درد بيدواي ما كني از براي خود چه كردي كز براي ما كني؟